آرش گفت : زمین کوچک است . تیر و کمانی میخواهم تا جهان را بزرگ کنم.
خدا گفت: بیا عاشق شویم.جهان بزرگتر خواهد شد...بی تیر و بی کمان.
آرش کمانی به قامت رنگین کمان داشت و تیری به بلندای آسمان...
کمانش دلش بود و تیرش عشق...
خدا گفت : از این کمان تیری بینداز.این تیر,ملکوت را به زمین میدوزد...
آرش اما کمانش غیرتش بود و جز خود تیری نداشت...
آرش میگفت : جهان به عیاران محتاج تر است تا به عاشقان...!
وقتی عاشقی , تنها تیری برای خودت می اندازی و جهان خودت را می گسترانی.
اما وقتی عیاری , خودت تیری , پرتاب میشوی تا جهان
برای دیگران وسعت یابد...
آنگاه خدا کمان دل و تیر عشقش را به آرش داد
و آرش تیری انداخت ...تیری که هزاران سال است میرود
اما هیچ کس نمیداند اگر خدا نبود , تیر آرش این همه دور نمیرفت…